جدول جو
جدول جو

معنی حمیدالدین محمودی - جستجوی لغت در جدول جو

حمیدالدین محمودی
(حَ دُدْ دی نِ مَ)
القاضی الامام حمیدالدین افتخار الافاضل علی بن عمرالمحمودی قدوۀ افاضل عصر و والی و متصرف بر ولایت نظم و نثر، لطف طبع او بی اندازه و بستان فضایل از نسیم شمایل او طری و تازه، بدایع بیان او را لطافت شمول و روایع لسان او را طراوت شمال. در دولت سلطان شهید قطب الدنیا والدین ایبک السلطانی تغمده اﷲ برحمته آسایشها دیده و شمال افضال و قبول از آن مهب اقبال بر نهال احوال او وزیده و رسالات و منشآت او در این بلاد مشهور است و بر زبانهای فضلا مذکور و قصاید او قلائد نحور فضایل و تمایم بازوی افاضل را شاید. این بیتی چند در جواب مکاتبت سعدالدین مجدالاسلام مسعود رئیس گفته است:
تا چند بارم ای ز لبت گشته زار لعل
آب از دو دیده در غم آن آبدار لعل
نی نی چویافت با لب و دندانت نسبتی
ناقص شدست لؤلؤ و گشتست خوار لعل
جانا لب و دهان تو چون لعل و خاتم است
آید ز بهر خاتم بیشک بکار لعل
وعده وفا رسان که شد از بهر وصل تو
لؤلوی آب چشم من از انتظار لعل
اندر ازای آن لب و دندان که مر تراست
عزت گرفت لؤلؤ و شد نامدار لعل
زیر لب چو لعل تو دیدم قطار در
شد بر رخ چوزرم حالی قطار لعل
گرد عذار تو خط زمرد درآمده ست
دارم ز اشک خونی گرد عذار لعل
با روی همچو آبی بی روی تو مراست
در چشم جمع گشته بشکل انار لعل
یک ره کنار گیرم کز آرزوی آن
ریزم همی ز دیدۀ خود بی کنار لعل
از اشک دیده دارم در آستین سرشک
وز خون سینه دارم اندر کنار لعل
چندانکه لعل و گوهر زاید دو چشم من
در بحر نیست لؤلؤ و در کوهسار لعل
من در و لعل میدهم ای دوست مر ترا
اندر وشاح درکش و اندر سوار لعل
چون زاد ابر چشمم پس بی قیاس در
چون داد دست صاحب بس بی شمار لعل
مسعود آنکه کلکش ریزد گهر چنانک
میریختی بهنجار از ذوالفقار لعل.
و سعدالدین مسعود قطعه ای دیگر فرستاد بخدمت او که ردیف آن عقیق (بود) و در آن وقت چشم آن مردم دیدۀ فضل از نامردمی سپهر بدرد آمده بود و زحمت دیده چراغ او را عقیق رنگ گردانیده. این قطعه در جواب مفاوضۀ او فرستاد:
فرزانه سعد دولت و دین صدر اهل فضل
دور از تو هست چشم من از درد چون عقیق
در جزع دیدگانم دری که داشتم
گشت از رمد بعینه آن در کنون عقیق
از کان عقیق زاید و از بحر چشم من
بر ضد و عکس آید هر دم برون عقیق
زین پیش بحر رویم هرگز شبه نداد
و اکنون چه شد که دادم این دهر دون عقیق
از دیده درد دیده چو بهتر شود مرا
سازم ردیف مدح تو ای ذوفنون عقیق.
(لباب الالباب ج 1ص 172، 173)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(حَ دُدْ دی نِ مَ)
عمر بن محمود بلخی قاضی القضاه، مکنی به ابوبکر. صاحب مقامات و صاحب ذیل کرامات. در مسند قضا چون شریح و ایاس و در نظم و نثر صابی و بونواس. لفظ او چون راحی که بریحان مطیب گشته بود یا شمولی که بر مهب شمال نهاده باشد. اشارات او مقبول و عبارات او منقول. در فقه و اصول و نظر بی نظیر و در دقایق رموز فضلیات ناقد بصیر وچند رسایل را وسایل حصول مقاصد خود ساخته است و هر یک در متانت بمثابتی است که آب طراوت سحر برده است وبازار حلاوت عسل را به دست کساد سپرده. یکی از آنجمله مقامات است و دیگر وسیلهالعفاه الی اکفی الکفاه و دیگر حنین المستجیر الی حضره المجیر و دیگر روضهالرضا فی مدح ابی الرضا و دیگر قدح المغنی فی مدح المعنی ورسالهالاستغاثه الی الاخوان الثلثه و منیه الراجی فی جوهر الناجی و در هر یکی داد فضل بداده است و برهان هنر فرانموده و اگرچه در سخن مراعات جانب سجع کرده، چنانکه اهوازی در نثر تازی و امام رشیدالدین وطواط در ترسل. اما جائی که در سخن از حد تکلف میگذرد، لطافتی دارد بغایت. و اشعار او بغایت لطیف است. این قصیده در مدح رضی الدین شرف الملک ابوالرضا فضل اﷲ گوید:
تا از ستیزه مشک بگلنار برنهاد
عشق رخش بهر دل و جان خار برنهاد
تیر بلا بدیدۀ ابدال درنشاند
بارگران بسینۀ احرار برنهاد
دل را گذاشت در ستم دست و پای عشق
پس جرم خود به بخت نگونسار برنهاد
صبر از دلم بغمزۀ غماز درربود
و آنگه گنه بطرۀ طرار برنهاد
جانم جفاش ز آتش غم جست وانگهی
چون درگرفت آتش بس خاربرنهاد
بس تایب شراب کزان چشم پرخمار
دیده بخاک حضرت خمار برنهاد
بر روی خلق تا در اقبال باز کرد
درهای فتنه را همه مسمار برنهاد
تا شد سرای ضرب بزرگی بنام او
نقش کرم بگوشۀ دینار برنهاد
آزاده وار همت و خلق (و) طبیعتش
نام وفا بعالم غدار برنهاد
ای سروری که عقد گهرهای لفظ تو
اسم حسد بلؤلؤ شهوار برنهاد.
و در واقعۀ سلطان سعید سنجر بر در سمرقند در حوالی نخشب و انهزام حشم او از خطائیان گفته است:
حکیم کوشککی را بخواب دیدم دوش
زبان گشاده بمدح مبارزان سپاه
ز راه طعنه و طنز و تماخره میگفت
خهی گزارده هر یک حقوق نعمت شاه
فسوس زیر رکاب شما کمیت و سمند
دریغ بر بروفرق شما قبا و کلاه
ز پیش کافر کفران نعمت آورده
گریختید چو از پیش توبه خیل گناه
ندیده گرد سپاه سیاه پوش هنوز
که گشت صبح سپید شما چو شام سیاه
ز بس تعجب کفار جمله میگفتند
زهی جماعت غز لااله الااﷲ.
(لباب الالباب ج 1 ص 168)
لغت نامه دهخدا